این خاطره را همان سال ۸۷ در اتوبوسی که راهی نور بود،
از یکی از راویان نورانی شنیدم که خواندنش بعد از 6 سال هنوز مو به تنم سیخ میکند...
بخوانیدش که قطعا خالی از لطف نیست:
"چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاههای بزرگ کشور آمده بودند جنوب.
چشمتان روز بد نبیند...
آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند
که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند.
وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود.
آرایش آنچنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود،
شال گردن شده بود.
اخلاقشان را هم که نپرس...
حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند،
فقط میخندیدند و مسخره میکردند و آوازهای آنچنانی بود که...
از هر دری خواستم وارد شوم،
نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...
دیدم فایدهای ندارد! گوش این جماعت اناث،
بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست!
باید از راه دیگری وارد میشدم...
ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما...
سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد...
سپردم به خودشان و شروع کردم.
گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!
خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!!
شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم: آره!!!
گفتند: حالا چه شرطی؟
گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم،
اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید،
قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.
گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟
گفتم: هرچه شما بگویید.
گفتند: با همین چفیهای که به گردنت انداختهای،
میایی وسط اتوبوس و شروع میکنی به رقصیدن!!!
اول انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم،
اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و
دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم.
دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!!
حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...
در طول مسیر هم از جلفبازیهای این جماعت حرص میخوردم و
هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟
نکند مجبور شوم...!
دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک میخواستم...
میدانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آنها بیحفاظ است...
از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند،
چه رسد به معجزه!!!
به طلائیه که رسیدیم، همهشان را جمع کردم و راه افتادیم ...
اما آنها که دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف و
سبک و خواندن اشعار مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و
دائم هم مرا مسخره میکردند.
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم،
یک نفر از بین جمعیت گفت:
پس کو این معجزه حاج آقا!
ما که اینجا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگهای نمیبینیم!
به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند:
حاج آقا باید برقصه...
برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و
از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد.
"آب را روی قبور مطهر پاشیدم" و...
تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد...
عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمیشود!
همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند
از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود.
طلائیه آن روز بوی بهشت میداد...
همهشان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند!
سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه میزدند ...
شهدا خودی نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند.
چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به سختی شنیده میشد.
هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم.
قصد کرده بودند آنجا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و
التماس آنها را از بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم ...
به اتوبوس که رسیدیم،
خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست،
که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و
چفیهها روی گردنشان خودنمایی میکند.
هنوز بیقرار بودند... چند دقیقهای گذشت...
همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند...
پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند.
سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند،
فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند
و به جامعهالزهرای قم رفتهاند ...
"آری آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند"